- نویسنده گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
- ناشر نشر امینان
- وزن 243 گرم
- تعداد صفحات 179
- قطع رقعی
- نوع جلد جلد نرم
محصولات مرتبط
توضیحات اجمالی
«سفیر بیداری» زندگینامه و خاطرات سردار بیداری اسلامی، روحانی شهید سیدمصطفی الحسینی است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. در این سرگذشت نامه نحوه تربیت دینی، سجایای اخلاقی، زندگی ایشان در ابعاد اجتماعی، معنوی، سیاسی و... در ایران و خارج از کشور و فعالیت در براندازی رژیم پهلوی و کوشش سید مصطفی الحسینی در بیداری مردم ایران و کشورهای کویت، هند و پاکستان و... و نحوه به شهادت رسیدن ایشان به طور مفصل از زبان راویان مختلف بازگو شده است. همچنین، تصاویر و اسنادی از شهید به انضمام نامه ها و وصیت نامه ها و دلنوشته های ایشان و بازتاب رسانه ها در معرفی ایشان به عنوان فردی ظلم ستیز و مبارزات ایشان بر علیه ساواک گنجانده شده است. کتاب، با هدف زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای انقلاب و تجلیل از فعالیت های ایشان در پیروزی انقلاب اسلامی ایران تهیه شده است.
روی پلههای خانه فرش انداخته بودیم. نمای قشنگی پیدا کرده بود. آمد پیش من و گفت: «مامان جان میشود روی پله غذا خورد یا نماز خواند؟!»
تعجب کردم. گفتم: «نه!»
مکثی کرد و ادامه داد: پس این فرشها چیست که روی پلهها انداختید!؟ آخر روی پله فرش نمیاندازند. اینها را باید به فقرا بدهیم. مادر جان، ما نمیتوانیم روز قیامت جواب خدا را بدهیم.
همیشه به فکر فقرا بود. شنیده بود که امام کاظم (ع) فرمودند: همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الّا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمیشود.
اخلاق اسلامیرا به تمام معنا رعایت میکرد. سر سفرهای که دو نوع غذا بود نمینشست! یا اینکه اگر مجبور بود، یک نوع غذا را برمیداشت و با رعایت آداب، مشغول میشد و میگفت: من فقط از این میخورم.
اگر در خانه چنین کاری میکردیم و سفره مفصل پهن میکردیم، به ما اعتراض میکرد. میگفت: مادر جان سفرهی یزیدی باز کردی!؟ خبر داری همسایهات شام خورده؟ بچهاش با شکم سیر خوابیده؟ مادر، اگر دو جور غذا داریم، یکی را بده همسایهای که ندارد.
البته معمولاً غذاهای ساده درست میکردم. اهل تجملات نبودم. ولی باز حرف پسرم را گوش میکردم.
بعضی وقتها از من ایراد میگرفت. میگفت: مادر جان، شما سه تا خدا داری؟! گفتم چی میگویی، مگر میشود؟!
گفت: «چرا نمیشود، شما من را خیلی زیاد دوست داری، این خدای اولت! بابا را خیلی دوست داری، این خدای دومت! مال و ثروت و طلاهایت را دوست داری، این هم خدای سومت!
بعد ادامه داد: هر چه که یاد خدا را دردل آدم کم کند جای خدا را میگیرد و به نوعی میشود خدای انسان
دیدگاه خود را بنویسید