- نویسنده زهرا آقازاده نژاد
- ناشر شهید کاظمی
- تعداد صفحات 216
- وزن 280 گرم
- نوع جلد شومیز
- قطع رقعی
محصولات مرتبط
توضیحات اجمالی
نجمه پلاره نوشته زهرا آقازادهنژاد، زندگینامه داستانی رزمنده شیـردل لشکر زینبیون؛ شهید سید افتخار حسین است. درباره کتاب نجمه پلاره نجمه پلاره سومین کتاب از مجموعه فرزندان روح الله (مجموعه کتب شهدای مدافع حرم لشکر زینبیون) است. در این اثر داستان زندگی پدری پاکستانی را میخوانید که از پشت کوههای پاراچنار تا کارخانهای تهران برای کودکانش به دنبال زندگی میگردد. در این کتاب زندگی خانوادگی شهید سید افتخار حسین در کنار رشادتهایش به تصویر کشیده شده است.این شهید بزرگوار و خانوادهاش از اهالی شوران یکی از روستاهای منطقه پاراچنار پاکستان هستند. زهرا آقازادهنژاد در این کتاب بخش کوچکی از رشادتهای لشگر زینبیون را نمایانده است.
قصههای ددَ که تمام میشد، عمومشتاق لای قرآن بزرگش را باز میکرد و کنارمان مینشست. عمو حوزوی بود و با زبان قرآن آشناتر از ما. کلمههای عربی را تلفظ میکردیم. بعضیها سخت بود و بعضی دیگرش راحت. انگشتم را کنار انگشت اشاره انیا میگذارم. کلمات را یکییکی رد میکنیم و میخوانیم. انیا صورتش را به موهایم نزدیک میکند. سرم را که میبوسد، نگاهش میکنم و میخندم.
عمومشتاق کتابش را جلوی ددَ میگذارد:
- لالاددَ، بقیهاش رو شما بخون.
صدای قرآن خواندن ددَ، مثل گرمای بخاری چوبی در اتاق میچرخد.
روز بعد، ددَ که خسته از کار روزانه به خانه آمد، وقتی صورتش را با آب خنک کرد، دوچرخه به دست جلویش ردیف ایستاده بودیم. دست دخترعموها را هم گرفته بودم. لازم نبود حرفی گفته شود. در نگاهمان التماس نبود، شوق بود.
چند لحظه بعد، نوبتی روی دوچرخهٔ عمو مشتاق دور حیاط میچرخیدیم و میخندیدیم. دستههای دوچرخه در دستهای ددَ بود و ما با خیال جمع، سواری میکردیم.
بعد از بازی، ددَ تکههای هیزم را کنار تنور اَمی میچیند و آرام میگوید: «مریم خانم بفرمایید!»
و اَمی شبیه دخترهای جوان، گونه سرخ میکند و جواب میدهد:
- دستت درد نکنه نجمه پِلاره!
من و دخترعموها در گوش هم پچپچهای دخترانه میکنیم. اَمی آتش کوچکی به دل تنور میاندازد تا گرم شود. اَمی، ددَ را «نجمه پلاره» صدا میکند. وقتی صدای نجیبش را میشنویم، ریزریز میخندیم. به اَمی میگویم: «وقتی من به دنیا نیومده بودم، ددَ رو چی صدا میکردین؟!»
گوشهٔ روسری را جلوی دهان میگیرد و میخندد. میگوید: «اسمش هیچی بود! اصلاً صداش نمیکردم! یه روز وقتی یکی از فامیلها برای مهمونی به خونهمون اومده بود، فکر کرد با هم قهریم!»
دیدگاه خود را بنویسید