- نویسنده جمعی از نویسندگان
- ناشر انتشارات شهید ابراهیم هادی
- وزن 181 گرم
- تعداد صفحات 160 صفحه
- قطع رقعی
- نوع جلد شومیز
محصولات مرتبط
توضیحات اجمالی
کتاب مصور حاضر، به بیان زندگینامه و خاطرات «شهید سید حمید میرافضلی» می پردازد. این خاطرات در قالب داستان های کوتاه و با زبانی ساده و روان نگاشته شده اند. «شهادت برادر»، «دعای مستجاب»، «اعزام»، «جنگ های نامنظم»، «سوسنگرد»، «ستاد شیخ هادی»، «دوست قدیمی»، «جبهه طراح»، «خلاقیت»، «حکایت دست»، «دنیا از زندان مؤمن»، «شیمیایی»، «آرزوی شهادت»، «خیر به خانواده»، «بوی عطر»، «وصیت نامه»، «جذب نیرو»، «چشم های کم سو» عنوان های برخی از داستان های این کتاب هستند.
روزهای اول جنگ بود. آن روزها بسیاری از دوستانش توصیه میکردند که مدرسه برود و تدریس کند.
سیدحمید روزها غرق در تفکر خودش بود. تنها پناه او دوستانش بودند. اما سید در کنار آنها هم احساس غریبی میکرد. دیگر تاب خندهها و شوخیهای آنها را هم نداشت. حس میکرد در میان جمع غریبهها نشسته.
خلأ درونی سید، هر روز بیشتر میشد. باید کاری میکرد. احساس میکرد باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما چگونه؟
دوست داشت به جبهه برود. اما فکر میکرد با ذهنیتی که از او دارند شاید او را نپذیرند!؟ در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.
حاج آقا آذین یکی ازکامیوندارهای رفسنجان بود که کاروان کمکهای مردمی به جبهه را بار زده بود. حالا چند روزی از شروع جنگ میگذشت.
او سیدحمید را دور میدان شهر میبیند. به شوخی به او میگوید: تو نمیخوای آدم بشی؟ سید میگوید: چه جوری؟
ایشان هم میگوید: چه جوریش با من، فردا صبح زود، قبل از ساعت هشت از جلوی هلال احمر حرکت میکنیم برای جبهه، بیا اونجا.
سیدحمید خیلی خوشحال شد. برای اینکه از قافله عقب نماند، شب رفت و پشت در هلال احمر توی سرما خوابید!
آقای آذین بعدها میگفت: آقاسیدحمید اولین بار با من به جبهه رفت. من فکر نمیکردم بیاید. برای همین ساعت حرکت را به او عقبتر گفتم؛ مثلاً، ساعت هفت را هشت گفتم. ولی دیدم ساعت چهار صبح آمده پشت در هلال احمر منتظر من نشسته! ما از آنجا با ماشین باری که داشتیم وسایل را به جبهه بردیم. با اینکه سابقهی ذهنی خوبی از سید حمید نداشتم و میترسیدم که در جبهه آبروریزی کند اما با هم عازم جبهه شدیم.
دیدگاه خود را بنویسید