کتاب «بابانظر» اثری است که با زبانی روان و صمیمی، خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد، از فرماندهان و جانبازان برجسته دفاع مقدس، را روایت میکند. این کتاب که حاصل مصاحبههای حسین بیضایی با شهید نظرنژاد است، بخشی از زوایای ناشناخته انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی را روشن میسازد. شهید نظرنژاد که به «بابانظر» شهرت داشت، در طول سالهای حضورش در جبهه، با شجاعت، جوانمردی و ایثار، الگویی زنده از آرمانهای انقلاب اسلامی شد.
این کتاب نه فقط به روایت خاطرات بلکه به تجسم روحیه ایثار و فداکاری میپردازد. بابانظر کسی بود که از پیش از انقلاب، فعالیتهای مبارزاتیاش را آغاز کرد و در جریان جنگ، صدمات بسیاری از جمله از دست دادن چشم، گوش و آسیبهای جدی به بدنش را تحمل کرد. او سرانجام در سال 1375 به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید.
کتاب «بابانظر» پلی میان تاریخ انقلاب و دفاع مقدس است و به مخاطب کمک میکند تا تأثیر متقابل این دو رویداد مهم را درک کند. این اثر علاوه بر ارائه حقایق تاریخی، مخاطب را به سفری احساسی و معرفتی میبرد و او را به بازاندیشی در ارزشهای انسانی و معنوی فرا میخواند.
شهید محمدحسن نظرنژاد، معروف به بابانظر، یکی از چهرههای برجسته و الهامبخش دفاع مقدس است که خاطرات زندگی و جبهه او در کتاب «بابانظر» به زیبایی روایت شده است. او که فعالیتهای مبارزاتی خود را پیش از انقلاب آغاز کرد، از سال 1358 تا پایان جنگ حضوری پررنگ در میدان نبرد داشت. جانبازی او با تحمل جراحات سنگین، از دست دادن چشم و گوش چپ در بستان، شکستگی کمر در فکه و جراحات شدید در فاو، نمونهای بینظیر از ایثار و فداکاری است.
این کتاب با روایت صادقانه جنگ و زندگی، تحسین بزرگان را برانگیخته است. "مرتضی سرهنگی" آن را نشانه بلوغ ادبیات دفاع مقدس میداند. "سرلشکر صفوی" و "محمدباقر قالیباف" بر ویژگیهای اخلاقی و روح ایثارگری بابانظر تأکید کرده و او را الگویی بینظیر معرفی کردهاند. "پرویز پرستویی" با تأکید بر اثرگذاری این کتاب از همه خواسته تا آن را بخوانند و یاد شهیدانی چون بابانظر را زنده نگه دارند.
بخشی از کتاب بابانظر
یکدفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلولهاش به زیر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بیسیمچی من که اسمش «جاجرم» بود، صدایش بلند شد و گفت: حاجی شهید نشده. بچه ها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند میشود و می آید. یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستاده اند....