زینب که به دنیا آمد، حسین سر از پا نمی شناخت، می گفت: « درسته که پروانه ای، اما من باید یه دور تو بچرخم»و به دور من می چرخید اما این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد.
آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که در کنار گل پرپر شده مان، سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم. حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر( باغ بهشت) برد، شست و دفن کرد. وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه، صدایش گرفته بود. زینب مرد و خانه غم خانه شد. یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمی رفت. عکس یک نوزاد دختر را روی کمدم زده بودم و نگاهش می کردم. خواب و خوراکم شده بود اشک.
حسین دلداری ام می دادکه غصه نخورم.می خواستم اما نمی توانستم. در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را. هر هفته سر مزارشان می رفتم گریه می کردم و سبک می شدم.
مدتی بعد حسین خبر داد که قرار است یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیت الله سید اسد الله مدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامه ریزی می کنیم.شور انقلابی و مبارزه با رژیم طاغوت، غم بزرگ مرگ زودهنگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آن گونه که او می خواست صبور باشم.
بعد از فوت آخوند ملا علی معصومی همدانی، آیت الله مدنی تکیه گاه مردم همدان شد. حسین هر روز به خانه او می رفت و با اخبار تازه می آمد. می گفت:« این پیر شجاع و نترس از ما جوونا تو هر کاری جلوتره. با اومدنش علمای سر منبر دل و جرئت بیشتری بر افشای خیانت های شاه پیدا کردن.»