کتاب علمدار، زندگینامه و خاطراتی از سردار شهید سید مجتبی علمدار از انتشارات شهید ابراهیم هادی
- نویسنده جمعی از نویسندگان
- ناشر انتشارات شهید ابراهیم هادی
- نوع جلد شومیز
- قطع رقعی
- تعداد صفحات 259 صفحه
- وزن 341 گرم
- شابک ۹۷۸۶۲۲۷۱۶۹۰۴۱
توضیحات اجمالی
«علمدار» کاری از گروه انتشاراتی شهید ابراهیم هادی است. این کتاب زندگینامه و خاطراتی از سردار شهید سید مجتبی علمدار است. «سید مجتبی علمدار»، فرزند سید رمضان علمدار، سحرگاه یازدهم دیماه سال ۱۳۴۵ مطابق با بیست و یکم رمضان در شهرستان ساری، در خانهای که با عشق به اهل بیت (ع) مزین شده بود، دیده به جهان گشود. سید مجتبی تحصیلات خود را تا دوران هنرستان در مدارس زادگاهش سپری کرد. ۱۷ سالش بود که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام خمینی (ره)، لبیک گفت و راهی جبهه شد.
«در هفت تپه مستقر بودیم. برای آمادگی کامل نیروها آموزشهای سخت را شروع کردیم. مانورهای عملیاتی نیز آغاز شد. یکی از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نیروهای گروهان سلمان به فرماندهی آقاسید کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئولیت کوچکی را زیرنظر آقاسید بر عهده داشتم. بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقاسید با من صحبت نمیکند! تا چند روز همینطور بود. دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: آقاسید، چند روزی هست که با من صحبت نمیکنید؟ آیا خطایی از من سر زده یا در کارم کوتاهی کردهام؟ نگاه دوستداشتنی سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: این چند روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی. گفتم: آقاسید نمیدانم! اما فکر میکنم به دلیل این باشد که من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم کردن نیروها بودم به علت بینظمی یکی از نیروها، به صورت او سیلی زدم.
از آنجا که میدانستم آقاسید به بچههای بسیجی عشق میورزد و برای آنها احترام خاصی قائل است. بلافاصله ادامه دادم: البته آقاسید! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرماندهی دستهاش اطاعت نکرده و با این کار در هنگام عملیات میتوانست جان خودش و نیروهای دیگر را به خطر بیاندازد. در این لحظه آقاسید گفت: تو ضمانت جان کسی را کردهای؟ مگر تو او را آوردهای؟ او را امام زمان (عج) آورده. او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان او و دیگران با خداست. ما حق نداریم به آنها کوچکترین بیاحترامی بکنیم. چه رسد به اینکه خدای نکرده به آنها سیلی هم بزنیم.
سید مکثی کرد و ادامه داد: میدانی آن سیلی را به چه کسی زدهای؟ ناخودآگاه اشک در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نیز از این حالت سید متاثر شدم. فهمیدم که منظورش چیست. خواستم حرفی بزنم، اما بغض راه گلویم را بسته بود. سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد. من هم فورا رفتم و به گفته سید عمل کردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود که فهمیدم چرا آن روز آقا سید صورتش را گرفت و گفت: شاید فردا دیر باشد.»
دیدگاه خود را بنویسید