آن قدر ژستهای مختلف گرفت که خندهام گرفته بود.
- پاشو برو دیگه بسه... از بس خندیدم دلم درد گرفت.
65 عکس توی دوربین ثبت شده بود. اکبر لباسهایش را پوشید بچهها را صدا زدم تا برای خداحافظی با پدرشان بیایند. دوربین را تنظیم کردم روی فیلمبرداری محمدحسن پای اکبر را گرفته بود و گریه میکرد.
- خب کوجا میری حاج آقو؟
- دارم میرم سروستون، یکی کمه دو تابستون... یه جای دوری دارم میرم.
-انشاءالله کی برمیگردی؟
- امروز چندمه؟
- سهشنبه پونزدهم آذرماه سال 1393.
- خب من انشاءالله پونزده آوریل 3015 برمیگردم.
- نگفتی این همه قلمه انگور جمع کردی برای چی؟
- میخوایم به امید خدا توی سراوان چاه بزنیم برسیم به آب، قلمهها رو بکاریم و کار راه بندازیم اسمش بشه اکبرآباد و مردم اونجا همیشه یادم کنن.
اکبر بچهها را بغل گرفت و بوسید از زیر قرآن ردش کردم. محمدحسن را بغل گرفتم و با هم داخل حیاط رفتیم جلوی در حیاط بود که برگشت و انگشت کوچکش را توی انگشت کوچکم گره کرد...
کتاب پر است از خاطرات دست اول از شهید بهخصوص بشارتهایی که قبل از شهادت درمورد این اتفاق به او، آشنایان و همکارانش داده بودند. یکی از جالبترین این بشارتها خوابی است که خود شهید چندی قبل از شهادت دیده و برای همسرش تعریف کرده بود:
- مریم دیشب یه خواب خیلی قشنگی دیدم.
- خیره انشاءالله چه خوابی؟
- خواب دیدم با دو تا از دوستام جلوی در یه خونه قدیمی هستیم در زدیم میدونی کی در رو باز کرد؟
- کی؟
- حضرتآقا بود با عبا و عرقچین روی سرش... تعارف کرد رفتیم تو خونهاش برامون چایی ریخت... بعد یک سری حرفها بهمون زد. هرچی فکر میکنم یادم نمیآد ولی تو خواب خیلی خوشحال بودیم که مهمون حضرتآقا شدیم.
تازه داشتم تعبیر خوابش را میفهمیدم، آقا در خواب مژده شهادت داده بود و دو نفر دیگر هم همین رفیقانش بودند که با هم شهید شده بودند.