- نویسنده نیلوفر شادمهری
- ناشر سوره مهر
- وزن 219 گرم
- تعداد صفحات 224 صفحه
- قطع رقعی
- نوع جلد شومیز
محصولات مرتبط
توضیحات اجمالی
کتاب «خاطرات سفیر» نوشتهی «نیلوفر شادمهری» است. شادمهری در مقدمه آورده است: «ماجرای نوشتن این خاطرات را اینگونه بیان میکند: القصه! بهعنوان دانشجوی ممتاز، موفق به دریافت بورس دوره دکترا در رشته طراحی صنعتی شدم. علاقه شخصی و بررسیهای مطالعاتی پیرامون موضوع رسالهام من را در انتخاب کشور فرانسه مطمئنتر کرد و سرانجام راهی پاریس شدم. پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سؤالهایی که درباره حجابم میشد و بهخصوص درباره وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آنجا کسی من را نمیبیند. آن که آنها میدیدند و با او سر صحبت را باز میکردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری. آنها چیز زیادی از ایران نمیدانستند. اگر بخواهم دقیقتر بگویم، شناختی که از ایران داشتند فاصله زیادی حتی با واقعیت داشت؛ چه رسد به حقیقت و من شدم "ایران"! من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف ایران میبودم. انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم. چارهای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطة انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آنطور که باید و شاید وظیفهام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.» این کتاب را انتشارات «سورهمهر» منتشر کرده است.
درگیریهای روحی و ذهنی روابط با انسان هایی با ارزش ها و فرهنگهایی متفاوت و چالشهایی که در یک کشور اروپایی می تواند دختری مسلمان را درگیر خود کند به تمامی در این کتاب و در لابلای خاطرات نیلوفر آمدهاست:
ویرجینی گفت: «تو وقتایی که تنهایی چی کار میکنی؟»
ـ با بچهها صحبت میکنم. کتاب میخونم. گاهی هم تلویزیون میبینم.
ـ شبنشینیای دانشگاه رو نمیری؛ نه؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ برای اینکه از اینجور مراسم خوشم نمیآد.
- ناراحتت میکنه؟
یه جوری پرسید!
-آره ... یه جورایی میشه اینطوری گفت. چطور؟ تو داری با بچهها میری؟
ـ نه، هیچوقت نمیرم.
ـ چرا؟
ـ ناراحت میشم.
ساعتش رو نگاه کرد. دستش رو کرد توی جیبش. یه چیزی رو درآورد. یه بسته قرص بود. گفت: «من باید برم داروم رو بخورم. تو هم میآی توی آشپزخونه؟»
ـ آره، میآم. چرا قرص میخوری؟
ـ چون یه کم بیمارم.
ـ چه بیماریای؟
ـ یه چیزی شبیه افسردگی ... دکترم گفته.
ـ تو افسردگی داری؟ ... تو؟!
ـ به نظر نمیآد؟
ـ به نظر من که اصلاً! ... بقیۀ دوستات چی؟ ... خانوادهت؟ ... به نظر اونا تو افسردهای؟
ـ آره، اصلاً اول از همه مامانم گفت بهتره برم پیش دکتر.
دیدگاه خود را بنویسید